جدول جو
جدول جو

معنی دست گشاده - جستجوی لغت در جدول جو

دست گشاده
(دَ گُ دَ / دِ)
نعت مفعولی از دست گشادن. رجوع به دست گشادن در تمام معانی شود، آمادۀ اقدام. مهیا. مسلط.
- دست کسی را بر کسی یا چیزی گشاده کردن، تسلط دادن: خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست نیست که احمد آورد. (تاریخ بیهقی).
، در حالت تسلیم:
بر در ایوان تست پای شکسته خرد
بر سر میدان تست دست گشاده هوا.
خاقانی.
، جوانمرد و جواد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
زبانی سخنگوی و دستی گشاده.
دقیقی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392).
چون وانمیکنی گرهی خود گره مباش
ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست.
صائب
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کسی که به ارادۀ شخص دیگر به کاری گماشته شده یا به مقامی رسیده و تابع و فرمانبردار او باشد، دست نشان، دست نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست گشادن
تصویر دست گشادن
باز کردن دست، کنایه از برای انجام دادن کاری آماده شدن، کنایه از آغاز بذل و بخشش کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ تَ)
بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن:
مرا نیز ار بود دستی نمایم
وگرنه در دعا دستی گشایم.
نظامی.
گشا ای مسلمان بشکرانه دست
که زنار مغ بر میانت نبست.
سعدی (کلیات ص 311).
سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب
ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا.
صائب (از آنندراج).
، برداشتن دست از. از دست رها کردن:
چو از تیر الیاس بگشاد دست
که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست...
فردوسی.
دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن:
تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان
گشاده به کین دست و بسته میان.
فردوسی.
گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل
دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم.
ناصرخسرو.
ز خون دل خویش من دست شستم
چنو دست بگشاد بر ریزش خون.
سوزنی.
گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست
کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر.
انوری.
ابلیس گشاده بود در معرکه دست
فضل ازلی درآمد ابلیس بجست.
؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59).
دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) :
گه سخاوت بر هر که او گشاید دست
گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق.
لامعی گرگانی.
گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان در.
فرخی.
گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش
آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست.
سوزنی.
گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم
وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال.
حافظ.
آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند
بی انتظار آنچه بگفتند داده اند.
؟ (از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ دَ / دِ)
دست نشان. نهالی که به دست کشته باشند، گماشته. مأمور. منصوب، مطیع. فرمانبردار. تحت فرمان. تحت الحمایه: دولتهای دست نشاندۀ انگلیس آزادی خود را بدست آورده اند
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ دَ)
دست گشادن. رجوع به دست گشادن شود: برآنکه این بیعت که طوق گردن من است و دست برای آن گشوده ام و بجهت عقد دست بر دست زده ام... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ / کِ دَ / دِ)
لمس شده. مالیده شده به دست، ادعاشده و درخواست شده، تصرف شده و گرفته شده. (ناظم الاطباء) ، تعطیل کرده و از کار بازایستاده، ترک کرده. رهاکرده. اعراض کرده. و رجوع به دست کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ مَ نِ کُ نَ / نِ بِ دَ)
کنایه از تیراندازی. تیر افکندن. (یادداشت مؤلف) :
تو با شاخ و یالی بیفراز دست
به زه کن کمان را و بگشای شست.
فردوسی.
چو آمدش هنگام بگشاد شست
بر گور نر با سرینش ببست.
فردوسی.
زه و تیر بگرفت شادان به دست
چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست.
فردوسی.
در دلم حسرت پیکان تو گردید گره
شست بگشای که در سینه نفس تیر شده ست.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
نوعی از شانه باشدکه بدان ابریشم درهم پیچیده را بازگشایند. (آنندراج). قسمی از شانه که با آن نخهای ابریشم را وقتی که خواهند کلافه سازند از هم جدا می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است جزء دهستان نردین بخش میامی شهرستان شاهرود. واقع در 32هزارگزی شمال نردین با 350 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست گشادن
تصویر دست گشادن
باز کردن دست
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که دیگری او را بکار یا مقامی گماشته باشد، تابع فرمانبردار، دولتی که تابع سیاست دولتی قوی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست گشادن
تصویر دست گشادن
((~. گُ دَ))
باز کردن دست مقید، جوانمردی کردن، بخشش نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست نشانده
تصویر دست نشانده
((~. نِ دِ))
فرمانبردار، تابع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست نشانده
تصویر دست نشانده
اجیر
فرهنگ واژه فارسی سره